برادر عزیزم، نامه شما رسید. خیلی خوشحال شدم. اگر از احوالات ما خواسته باشید سلامتی برقرار است و ملالی نیست جز دوری شما
بخوانیددنیای جوانان
داستان کوتاه: ” عکسی برای قاب عکس خالی من ” / نوشته: هوشنگ گلشیری
هیچکس حدس نمیزد که اینطور بشود، یعنی اینطور که آنها رفتار کردند کار را مشکلتر کرد. ابتدای کار مشکل میشد...
بخوانیدداستان کوتاه: مردی با کراوات سرخ / نوشته: هوشنگ گلشیری
آقای س. م. به شماره 9/ 12356 مردی است با موی کوتاه. من از او همین را میدانستم و این که یحتمل عینک میزند.
بخوانیدداستان کوتاه: ” یک داستان خوب اجتماعی ” / نوشته: هوشنگ گلشیری
نویسنده تصمیم گرفته بود یک داستان اجتماعی بنویسد. بدین منظور پس از صرف غذا که یک بشقاب کوفته بود و یک نان و یک فلفل سبز بهاضافه نصف پیاز به اتاقش رفت.
بخوانیدداستان کوتاه: پشت ساقههای نازک تجیر / نوشته: هوشنگ گلشیری
از پلهها که آمدم بالا دیدم پهلوی دستشویی، دراز به دراز، خوابیده است. گفتم: - اون کجاست؟ و زن را دیدم
بخوانید