یه لحظه به اطرافش نگاه کرد دید داره از نمای دور به جسمش که افتاده گوشه اتاق نگاه میکنه، الآن احساس سبکی داشت.
بخوانیددنیای جوانان
داستان انگیزشی: باور کن ارباب لازم نداری!
بعد از کلی زدوخورد همهچیز تمام شد، با دست و پایی زخمی و بدنی پر از کبودی پدرش وارد خانه شد.
بخوانیدداستان کوتاه “ملخ” / نوشته: هوشنگ گلشیری
ساعت هفت صبح بود که راه افتادیم. بارها را که فقط سه تا ساک بود گذاشتیم توی خورجین یکی از خرها و دنبال جاده را گرفتیم.
بخوانیدداستان کوتاه “دهلیز” / نوشته: هوشنگ گلشیری
فاجعه از وقتی شروع شد که مادر بچهها از حمام برگشت و پا گذاشت روی خَرَند خانه و دید که سه تا بچه هاش طاقباز افتادهاند روی آب حوض.
بخوانیدداستان کوتاه “چنار” / نوشته: هوشنگ گلشیری
نزدیکیهای غروب بود که مردی از یکی از چنارهای خیابان بالا میرفت؛
بخوانید