پدرم در تمام اوقات جنگ تا رسیدن من به پنجسالگی در ارتش بود. البته مقصودم جنگ اول است. در این مدت او را زیاد نمیدیدم و از کمبود دیدارش هم ناراحت نبودم. گاه که از خواب بیدار میشدم در پرتو شمع، هیکل بزرگی را در لباس نظامی میدیدم که بهرویم خم شده بود و مرا مینگریست.
بخوانیددنیای جوانان
داستان کوتاه: استودیوی شمارهی 54 / گاهی وقت ها منتظر نباش
در هفت سال گذشته هر بار و همیشه که به او زنگ میزنم، در منزل است. در هفت سال گذشته شاید هفتاد بار به او زنگ زدهام و در این مدت، او همیشه گوشی تلفن را برداشته است.
بخوانیدداستان کوتاه: بله، نیروانایی در کار نیست + همراه با فایل داستان صوتی / کورت وونهگات جونیور
یکی از کشیشهای فرقه یونیتاریسم 1 که شنیده بود رفتهام پیش ماهاریشی ماهش 2، پیرو مرادِ بیتلها و داناون و میافارو، آمد دیدنم و پرسید «شیاده؟» اسم این کشیش چارلییه. پیروان فرقه یونیتاریسم به هیچچیز اعتقاد ندارند. من هم پیرو همین فرقهام
بخوانیدجز زیبایی ندیدم: زندگینامه حضرت زینب (س) | روایتی زیبا از مدینه تا دمشق
دیده بیابان میدید. نیزههای خورشید بر زمین میتابید. گل آفتاب در آسمان میدرخشید. بیابان، نامهربان و عریان بود. سخت بود و سوزان، شنزار در شنزار... نه بادی، نه بارانی، نه بانگی، نه فریادی، نه گُلی، نه گیاهی ... زمین خشک خشک بود، نه آبی، نه سایهای، نه جنبشی و نه جنبندهای...
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: دیگر دیر شده است || مواظب باش کار از کار نگذرد!
پرندهای که قفسش را میان پنجرهای آویخته بودند، فقط شبها آواز میخواند. خفاشی صدای او را شنید، پیش او رفت
بخوانید