روزی دو دانشمند، از آن کشور دوردست، از راه رسیدند. میگفتند در پی راه چارهای برای یک بیماری مسریاند که در آنجا شایع شده است.
بخوانیددنیای جوانان
داستان کوتاه «فاجعه معدن در نیویورک» / هاروکی موراکامی
چراغهایشان را خاموش کردند تا در مصرف هوا صرفهجویی کنند، و تاریکی آنها را دربرگرفت. هیچکس حرفی نمیزد. همهٔ آنچه در تاریکی به گوش میرسید، صدای قطرههای آب،بود که هر پنج ثانیه یکبار، از سقف میچکید.
بخوانیدداستان کوتاه «چوپان» / میخائیل شولوخف
شانزده روز بود که از جانب مشرق، از استپ قهوهای آقتاب سوخته، از باتلاقهای سفید نمکزار بادی گرم و سوزان میوزید.
بخوانیدداستان کوتاه «پل معلق» / آلیس مونرو
زن، یک بار ترکش کرده بود. دلیل اصلیاش خیلی پیشپا افتاده بود: با چند خلافکار جوان (خودش اسمشان را گذاشته بود «اراذل»)، دستبهیکی کرده و کیک زنجبیلی او را لمبانده بودند.
بخوانیدداستان کوتاه «تالپا» / خوآن رولفو
ناتالیا خود را به آغوش مادرش انداخت و زمانی دراز با هقهقی آرام زار زد. روزهای فراوان جلو این اشکها را گرفته بود، ذخیرهشان کرده بود برای امروز که از سنسونتلا برگشتیم و او همین که چشمش به مادرش افتاد یکباره احساس کرد به دلجویی و تسلا احتیاج دارد.
بخوانید