دنیای جوانان

داستان کوتاه «چشم‌های سگ آبی‌رنگ» / گابریل گارسیا مارکز 

داستان-کوتاه-چشمان-سگ-آبی-رنگ

آن‌وقت نگاهی به من انداخت. فکر کردم اول زن به من نگاه می‌کرده. اما بعد که پشت چراغ رویش را برگرداند و من نگاهِ لغزنده و سمجِ او را، از روی شانه‌ام، در پشت سر احساس کردم، فهمیدم که این من بوده‌ام که ابتدا به او نگاه می‌کرده‌ام.

بخوانید

داستان کوتاه «دخترخاله‌ها » / جویس کارول اوتس

داستان-کوتاه-دخترخاله-ها

چقدر دلم می‌خواهد می‌توانستم شما را «فریدا» خطاب کنم اما نمی‌توانم چنین اجازه‌ای به خودم بدهم. تازگی کتاب خاطرات‌تان را خوانده‌ام. دلایلی دارم که نشان می‌دهد ما دخترخاله هستیم. نام قبل از ازدواجم «شوارد» است البته نام خانوادگی واقعی پدرم نیست.

بخوانید

داستان کوتاه «یک روز خوش برای موزماهی» / جی. دی. سالینجر

داستان-کوتاه-یک-روز-خوش-برای-موزماهی

نود و هفت تبلیغات‌چیِ نیویورکی توی هتل بودند و خطوطِ تلفنیِ راهِ دور را چنان در اختیار گرفته بودند که زنِ جوانِ اتاق شمارهٔ ۵۰۷ مجبور شد از ظهر تا نزدیکی‌های ساعت دو و نیم به انتظار نوبت بماند. اما بی‌کار ننشست.

بخوانید