در یکی از ادارات دولتی… اما بهتر است نگوییم دقیقاً کدام یکی. چون هیچکس به اندازهٔ کارمندان اداری، صاحبمنصبان، افسران هنگ یا بهطورکلی هر فرد اداری دیگر زودرنج و زودخشم نیست.
بخوانیددنیای جوانان
داستان کوتاه «تپههایی چون فیلهای سفید» / ارنست همینگوی
نه سایهای بود و نه درختی؛ و ایستگاه، میان دو ردیف خطآهن، زیر آفتاب قرار داشت. در یک سوی ایستگاه سایه گرم ساختمان افتاده بود و از دَرِ بازِ نوشگاه پردهای از مهرههای خیزرانِ به نخ کشیده آویخته بود تا جلو ورود پشهها را بگیرد.
بخوانیدداستان کوتاه «زخم شمشیر» / خورخه لوئیس بورخس
جای زخمی ناسور چهرهاش را خط انداخته بود. جای زخم به شکل هلالی، رنگ باخته و تقریباً کامل بود که شقیقه را از یک سو به گودی نشانده بود و گونه را از سویی دیگر. دانستن نام حقیقیاش بیاهمیت است.
بخوانیدداستان کوتاه «انتخاب سوپی» / اُ. هنری
سوپی روی یک نیمکت در میدان مَدیسون نیویورک نشست و به آسمان نگاه کرد. یک برگ خشک روی بازویش افتاد. زمستان از راه میرسید و او میدانست که باید هرچه زودتر نقشههایش را اجرا کند.
بخوانیدداستان کوتاه «نقش روی دیوار» / ویرجینیا وولف
نخستین بار شاید در نیمههای ژانویهٔ سال جاری بود که تا سرم را بلند کردم چشمم به نقش روی دیوار افتاد. برای پیدا کردن تاریخ دقیق لازم است انسان به خاطر بیاورد چه دیده است.
بخوانید