یکی از روزهای گرم و مرطوب است. من از پنجرهٔ اتاقام در هتل میتوانم بیشتر قسمتهای میدوسترن را ببینم. میتوانم چراغهای بعضی ساختمانها را که روشن میشوند، دود غلیظی را که از دودکشهای بلند بالا میروند، ببینم. کاش مجبور نبودم به این چیزها نگاه کنم.
بخوانیددنیای جوانان
داستان کوتاه «مهمان» / آلبر کامو
معلم دو مرد را نگاه میکرد که در سربالایی به سوی او پیش میآمدند. یکی سوار بر اسب و دیگری پیاده بود.
بخوانیدداستان کوتاه «دشمنها» / آنتوان چخوف
نزدیکیهای ساعت ده یک شب تاریک ماه سپتامبر، آندرهی، تنها پسر شش سالهٔ دکتر کریلف، پزشک دولتی، از بیماری دیفتری چشم از دنیا فروبست ...
بخوانیدداستان کوتاه «سه معتکف» / لئو تولستوی
اسقفی از آرکانژل به صومعهٔ سولووتسک مسافرت میکرد. در این سفر عدهای زائر هم بودند که با همان کشتی به زیارت بقاع متبرکهٔ آنجا میرفتند. سفر دریایی آرامی بود.
بخوانیدداستان کوتاه «پارکر اندرسن فیلسوف» / آمبروز بیرس
زندونی، اسمت چییه؟» «چون فردا، موقع طلوع آفتاب، دیگه به دردم نمیخوره، آنقدرها ارزش پنهان کردن نداره، پارکر اندرسن» «درجهت؟»....
بخوانید