روزی ترجمه انگلیسی یک جلد کتاب سانسکریت، زبان مقدس هندیها، را با خودم به شکار برده بودم.
بخوانیددنیای جوانان
داستان کوتاه باران تابستان / نوشته: مارگریت دوراس
سروکلة معلم پیدا میشود. به طرف ارنستو نمیرود، میرود کنار خبرنگار. همه ساکتاند.
بخوانیدداستان کوتاه پیانونواز / نوشته: دونالد بارتلمی
آنطرف پنجره، «پریسیلاهس» پنجساله، چارگوش و خپله، درست مثل یک صندوق پستی (با بلوز قرمز و شلوار چروک مخمل کبریتی آبی)، با ظاهری بسیار زننده دنبال یک نفر میگشت
بخوانیدداستان کوتاه: تابوتی بر آب / نوشته: محمد بهارلو
جاشوی سیاهسوختهای که روی سینهٔ لنج واایستاده بود به آسمان نگاه کرد و گفت: هوا دارد باز میشود .
بخوانیدداستان کوتاه ” از آشنایی با شما خوش وقتم ” / نوشته: جویس کارول اوتس
هیچکس به یاد نمیآورد که بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آنها دو زوج که هیچکدام زن و شوهر نبودند به یک رستوران چینی رفته بودند که پاتوقشان بود.
بخوانید