شش نفر بودیم: من و زنم و دو بچه و دایی بچهها و زنش، مهری، که هفتماهه آبستن بود. میرفتیم طرفهای اَلَموت.
بخوانیدداستان کوتاه
داستان کوتاه: دست تاریک، دست روشن / نوشته: هوشنگ گلشیری
گفتند: دو بار است آقایی تلفن میکند، اسمش را هم نمیگوید. گفتم: اگر باز تلفن کرد، اسمش را بپرسید. خاور، دختر بزرگم، گفت: من که رویم نمیشود.
بخوانیدداستان کوتاه: خانه روشنان / نوشته: هوشنگ گلشیری
از وقفهای که در چرخش کلید پیش آمد فهمیدیم خودش است. این را بعد جاکلیدی و در بارها برایمان گفتهاند.
بخوانیدداستان کوتاه: شرحی بر قصیده جَمَلیه / نوشته: هوشنگ گلشیری
از خواب بیدار شده و نشده صدای زنگها را شنیدم، انگار هنوز خواب بودیم. نه، همان صدای آشنای زنگوله بود که زنجیروار میزد.
بخوانیدداستان کوتاه نقشبندان / نوشته: هوشنگ گلشیری
وقتی رسیدیم در خم روبهرو زنی سوار بر دوچرخه میگذشت. هنوز هم میگذرد، با بالاتنهای به خط مایل، پوشیده به بلوز آستینکوتاه و سفید.
بخوانید