در سالن غذاخوری هِنری باز شد و دو مرد آمدند تو. پشت پیشخان نشستند. جورج از آنها پرسید: «چی میخورین؟» یکی از آنها گفت: «نمیدونم. اَل، تو چی میخوری؟»
بخوانیدداستان کوتاه
داستان کوتاه «کهنترین داستان جهان» / رومن گاری
شهر «لاپاز» در ارتفاع پنج هزارمتری سطح دریا قرار دارد – از این بالاتر دیگر نمیتوان نفس کشید. «لاما»ها هستند و سرخپوستها و دشتهای بایر و برقهای ابدی و شهرهای مرده و عقابها. پایینتر، در درههای گرمسیری، جویندگان طلا و پروانههای عظیم جثه میپلکند.
بخوانیدداستان کوتاه «پاکتها» / ریموند کاروِر
یکی از روزهای گرم و مرطوب است. من از پنجرهٔ اتاقام در هتل میتوانم بیشتر قسمتهای میدوسترن را ببینم. میتوانم چراغهای بعضی ساختمانها را که روشن میشوند، دود غلیظی را که از دودکشهای بلند بالا میروند، ببینم. کاش مجبور نبودم به این چیزها نگاه کنم.
بخوانیدداستان کوتاه «مهمان» / آلبر کامو
معلم دو مرد را نگاه میکرد که در سربالایی به سوی او پیش میآمدند. یکی سوار بر اسب و دیگری پیاده بود.
بخوانیدداستان کوتاه «دشمنها» / آنتوان چخوف
نزدیکیهای ساعت ده یک شب تاریک ماه سپتامبر، آندرهی، تنها پسر شش سالهٔ دکتر کریلف، پزشک دولتی، از بیماری دیفتری چشم از دنیا فروبست ...
بخوانید