آفتاب مغز آدم را داغ میکرد. خیابان کنار شط خلوت شده بود. آمد و رفت بند میآمد. در میان نخلستانهای آن طرف شط، انگار مهی موج میزد.
بخوانیدداستان کوتاه
داستان کوتاه: وداع / نوشته: جلال آل احمد
قطار، صفیرکشان از تونل خارج شد. دور کوچکی زد و در ایستگاه «چم سنگر» از نفس افتاد.
بخوانیدداستان کوتاه: وسواس / نوشته: جلال آل احمد
غلامعلیخان سلانه سلانه از پلههای حمام بالا آمد. کمی ایستاد و نفس خود را تازه کرد و باز به راه افتاد. هنوز دو قدم برنداشته بود که دوباره ایستاد.
بخوانیدداستان کوتاه: سهتار / نوشته: جلال آل احمد
یک سه تار نو و بیروپوش در دست داشت و یخهی باز و بیهوا راه میآمد. از پلههای مسجد شاه به عجله پایین آمد
بخوانیدداستان کوتاه: زن زیادی / نوشته: سید جلال آل احمد
من دیگه چه طور میتوانستم توی خانه پدرم بمانم؟ اصلاً دیگر توی آن خانه که بودم انگار دیوارهایش را روی قلبم گذاشتهاند.
بخوانید