خون سرخ و گرم به همه ملافهها نشت میکند. مرا واگذارید! واگذاریدم تا شاید این سَیَلان گرم و سرخ بتواند آن جثه عظیم را از سینه من بشوید.
بخوانیدداستان کوتاه
داستان کوتاه مثل همیشه / نوشته: هوشنگ گلشیری
مرد از خواب که برخاست، دندانهایش را مسواک زد و صورتش را شست و لباس خانه راهراهش را پوشید و موهای سرش را بهدقت شانه زد، دفتر کاهی و خودکارش را برداشت
بخوانیدداستان کوتاه شب شک / نوشته: هوشنگ گلشیری
هر سه نفر شک ندارند که: درست سر ساعت پنج یا پنج و نیم و یا شش و سه دقیقه و دو ثانیه وقتی آقای صلواتی در را باز کرد از دیدن آن عنق منکسر و ریش نتراشیده و موهای شانه نکردهاش، چرت هر سه تاشان پاره شد.
بخوانیدداستان کوتاه پرنده فقط یک پرنده بود / نوشته: هوشنگ گلشیری
روزی بود و روزگاری و شهری بود به اسم علیآباد که چنین بود و چنان...
بخوانیدداستان کوتاه: الگمارک و المکوس / نوشته: جلال آل احمد
در پاسگاه مرز زیاد معطلم نکردند. تذکرهام را بازرسی کردند. عکسش را با قیافهام تطبیق نمودند؛
بخوانید