خرگوش سفید کوچولویی به نام «جیبی» قرار بود همراه مادرش در جشن بزرگی که در جنگل برپاشده بود شرکت کند. جیبی خیلی خوشحال بود و سر از پا نشناخته بالا و پائین میپرید.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: از کی باید تشکر کرد؟
زمین که تمام زمستان را در زیر دامنی از برف خوابیده بود، ناگهان از خواب بیدار شد. دامن سفید برفی را کناری زد. موهای سبز و زیبایش دوباره رشد کرده بودند به طرف غرب نگاهی انداخت و بعد به طرف شرق متوجه شد.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: میمون کوچولوی مهربان
یک روز میمون کوچولویی بالای درخت بلندی نشسته و از آن بالا به اطراف نگاه میکرد. میمون چشمش به عمو زرافه افتاد که کنار رودخانه ایستاده و آب میخورد. عمو زرافه با سختی تمام اول روی دو پا خم شد و بعد که خوب دولا شد گردنش را پایین آورد و از آب رودخانه نوشید.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: آدم برفی بدون چشم
«زود باشید بیایید اینجا زود باشید!» یک دسته بچههای قد و نیمقد باهم در حال بازی کردن و خندیدن بودند. یکی از آنها با دیدن آدمبرفی سفید و زیبا بچههای دیگر را خبر کرد تا بیایند و از نزدیک او را تماشا کنند.
بخوانیدکتاب قصه کودکانه: چوب دستی نجات / فکر عاقلانه و قلب مهربان لازم است!
خارپشتی به خانه میرفت. در راه خرگوشی به او رسید و باهم به راه افتادند دوتایی راه رفتن، راه کوتاهتر به نظر میرسد. راه تا خانه دور بود ولی آنها راه میرفتند و باهم صحبت میکردند. در پهنای جاده چوبی افتاده بود.
بخوانید