دُرسا کوچولو یک مروارید خیلی خوشگل توی یک صدف قشنگ توی دریا بود. درسا آنقدر زیبا و درخشان بود که حتی خودش هم از دیدن خودش خوشش میآمد و دوست داشت دیگران هم زیبایی خیرهکنندهی او را ببینند.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: وقتی ماهی کوچک ماهی بزرگ را میخورد
در دریای بزرگی، یک ماهی غولپیکر با دندانهای تیز و وحشتناکش زندگی میکرد گاهگاهی نیز به وسط دریا میرفت و در یکی دو حمله، مقدار خیلی زیادی از ماهیها را میخورد.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: خانه ی کوچولو / مورچه و زنبور و پروانه زیر باران
در یک روز بهاری، ناگهان ابرهای سیاه در آسمان پدیدار شدند و جلوی خورشید را گرفتند. با صدای رعدوبرق باران شدیدی شروع به باریدن کرد. یک مورچه کوچولو درحالیکه فریاد میزد باران میآید میدوید. او آنقدر دوید تا رسید به یک خانهی کوچولو. این خانه خیلی خیلی کوچک بود تقریباً به اندازهی یک سیب بود.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: باران بهاری چه رنگی است؟
باران بهاری مثل دانههای مروارید یکریز میبارید، شرشر شرشر... یک گروه از پرندهها در لانهی پرستو خانم جمع شده بودند و درحالیکه از پشت شیشه بیرون را تماشا میکردند با هم بحث میکردند.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: راهب کوچولو و میمونها
در ایالت «سیچوان» در کنار کوه معروف «ذوشان» معبدی قرار داشت. در اطراف این کوه میمونهای زیادی زندگی میکردند. اما از انسانها نمیترسیدند و اغلب به نزدیکی معبد میآمدند و از راهبان معبد غذا میگرفتند و در واقع با آنها دوست شده بودند.
بخوانید