عمو «هانری» با دیدن گردباد و هوای نیمه تاریک وخاک آلوده فریاد کشید: «توفان شده است، من میروم دنبال گلهها.»
بخوانیدقصه کودکانه: کدوی قلقله زن || یک افسانه کهن ایرانی
در روزگاران قدیم، پیرزنی بود، سه تا دختر داشت، آنها هر سه ازدواج کرده، به خانه شوهر رفته بودند، روزی پیرزن از کار دوك ریسی خسته شده بود و از تنهایی نیز حوصله اش سر رفته بود،
بخوانیدکتاب داستان کودکانه حلقه فولادی، نوشته پائوستوفسکی
بابا کوزما با نوه اش واریوشا در دهکده موخوویه در جوار جنگل زندگی میکرد. زمستان آن سال خیلی سرد بود، باد های تند میوزید و برق فراوان باریده بود. در تمام زمستان حتی یک بار هوا گرم نشده و آب برف از بام های تخته ای نچكیده بود.
بخوانیدقصه کودکانه شنل قرمزی، دختر کلاه قرمزی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . در روزگاران قدیم دختر کوچکی بود که همیشه یک شنل قرمز مخمل می پوشید . این هدیه مادر بزرگش بود . هرجا که می رفت همه او را به هم نشون می دادند که: نگاه کنید اون شنل قرمزیه که داره میره.
بخوانیدقصه کودکانه: لچک قرمزی || روایت ایرانی شنل قرمزی به قلم صادق هدایت
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود . يك دختر بچه دهاتی بود مثل يك دسته گل که عزیز دردانه مادرش بود . مادر بزرگش او را از تخم چشمش بیشتر دوست می داشت ، و برای او يك لچك قرمز درست کرده بود که خوشگلی او را هزار برابر کرده بود.
بخوانید