یک روز جوجه کوچولو داشت در باغ قدم می زد که یک سیب سرخ ازهوا افتاد روی سرش. جوجه کوچولو فکر کرد یکی داره سر به سرش میذاره، برای همین به سراغ دوستانش رفت و علم شنگه ای به پا کرد تا بفهمه کار کی بوده! آخر قصه، جوجه درس خوبی یاد گرفت. یاد گرفت که نادانی خیلی بده ...
بخوانیدقصه کودکانه: جوجه تنبل / در نکوهش تنبلی
بچه ها تنبلی کار خیلی بدیه! قصه این جوجه تنبل را بخوانید تا بفهمید که هر کس خودش باید کار خودش را انجام دهد و کارش را به دوش دیگران نیندازد ...
بخوانیدکتاب قصه کودکانه قدیمی: جنجال در سیرک / یک روز شاد با حیوانات
در این داستان قشنگ، بچه ها به سیرک می روند و از تماشای حیوانات و برنامه رقص و بندبازی حسابی لذت می برند ...
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده قدیمی: جانی و سوفی در کنار رودخانه: آشنایی با جانوران رودخانه
یک روز جانی و سوفی برای گردش به رودخانه رفتند .در این ماجراجویی کوچک، آنها پرندگان، ماهی ها و حشرات زیادی دیدند و تجریه های زیادی آموختند ...
بخوانیدقصه قشنگ کودکانه: جک و لوبیای سحرآمیز
جک و مادرش خیلی فقیر بودند.یک روز مادر جک او را به بازار فرستاد تا گاوشان را بفروشد و غذایی بخرد.جک گاو را به یک پیرمرد عجیب داد و به جایش چند دانه لوبیا گرفت. اما جک نمی دانست که این لوبیاها سحرآمیز است و او را به سرزمین غول ها می برد ...
بخوانید