کسی که خطبهٔ عقد را میخواند، گفت: «عروس خانم! بنده وکیلم؟»یکی گفت: «عروس رفته گل بچینه.»عروس خانم رفته بود گل بچیند. عروس خانم اینطرف باغ را گشت، آنطرف باغ را گشت؛ اما هیچ بوتهای گل نداشت. غنچه نداشت. عروس گفت: «حالا چی کار کنم، چی کار نکنم؟»
بخوانیدقصه کودکانه، کلاه فروش و میمون ها
روزی روزگاری، در دهکدهای کلاهفروشی زندگی میکرد. این کلاه فروش، تمام سال کار میکرد و کلاههای رنگارنگی میساخت که هیچکدام شبیه هم نبودند. بعد هم آنها را به بازارچهٔ دهکده میبرد و میفروخت.
بخوانیدقصه من، طوطی و پدربزرگ، این قسمت: پرندههای مهربان
پاییز بود. هوا خیلی سرد شده بود. من داشتم به مدرسه میرفتم. پدربزرگ و طوطی ما، «قندک»، هم همراه من بودند.
بخوانیدبار سنگین، قصه مشورت شتر بیچاره با رفیق ناباب
شتر بیچاره خیلی غمگین بود. همیشه روی پشتش بارِ سنگین بود. آن روز تازه از رودخانه رد شده بود که دوستش خرگوش را دید. خرگوش سلام کرد و پرسید: «چه حال؟ چه خبر؟»
بخوانیدقصه آموزنده، صحرایی که دنبال شتر میگشت
روزی بوتهٔ تیغ که حوصلهاش سر رفته بود به صحرا گفت: «تو چه صحرایی هستی که شتر نداری؟»
بخوانید