روزی روزگاری در سرزمینی دور، پادشاهی زندگی میکرد که مادر پیر و مهربانی داشت.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده توپ علي كوچولو
علي كوچولو يه توپ رنگارنگ داشت. توپش را خيلي دوست داشت. هرروز عصر بهانه میگرفت و میخواست بره تو كوچه بازي كنه، ولي مادرش اجازه نمیداد
بخوانیدقصهی کودکانه گرگ و چوپان و سگ باوفا
در روستای آباد و خوش آب و هوایی، مرد جوانی زندگی میکرد که کارش چوپانی بود. او هرروز صبح زود گوسفندان ِ مردم ده را جمع میکرد و برای چرا به دشت و صحرا میبرد.
بخوانیدداستان کودکانه دُم طاووس
طاووس زيبا در جنگل سبز زندگي میکرد. او بال و پر و دم بسيار زيبايي داشت. روي پرهايش نقطههای بزرگي مثل چشمهای درشت به نظر میرسید. رنگ سبز و آبي پرها، چشم همهی حيوانات را خيره میکرد.
بخوانیدداستان کودکانه میوچی و خاله نازنین
در زمانهای قدیم، در شهر اصفهان، پیرزنی زندگی میکرد. آنقدر خوشاخلاق و مهربان بود که به او خاله نازنین میگفتند. خاله یک خانهی کوچک داشت.
بخوانید