موکی، میمون کوچولویی بود. توی جنگل راه میرفت که چشمش به یک توپ عجیب افتاد. یک توپ که روی آن پُر از خارهای تیز بود. موکی به توپ خاردار دست زد. خارها به دستش فرورفتند.
بخوانیدقصهی کودکانه توپ قرمز
مشکی یک مورچهی سیاه مهربان بود. او با مورچهی قرمزی به نام سرخک دوست بود. مشکی میخواست به جشن تولد سرخک برود اما نمیدانست چه هدیهای برای او ببرد.
بخوانیدقصه ی موش و گربه(داستانک)
يك روز موش و گربه باهم مسابقهی دو گذاشتند. دويدند و دويدند و موش از گربه جلو افتاد. گربهی ازخودراضی سعي كرد از موش جلو بيفتد.
بخوانیدقصهی کودکانه موش كوچولو و مادرش
كي بود يكي نبود. موش كوچولو توي لونه پيش مادرش نشسته بود. مادرش داشت تندتند بافتني میبافت.
بخوانیدقصه آموزنده مهمون، یکی دو روزه!
در زمانهای قديم، مردي به نام عبدالله در شهر بزرگي زندگي میکرد. او دوستي داشت كه در شهر دوري ساكن بود و بهوسیلهی نامه باهم ارتباط داشتند.
بخوانید