توی جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی میکردند. یک روز میمون کوچولویی تکوتنها به جنگل سبز آمد. او هیچکس را نداشت. پدر و مادرش را آدمها شکار کرده و به باغوحش برده بودند؛
بخوانیدداستان کودکانه: کفش های سوت سوتی رامین کوچولو
رامين خيلي كوچولو بود. تازه میتوانست دستش را به ديوار بگيرد و چند قدم بردارد. كمي كه میایستاد، تعادلش را از دست میداد و به زمين میخورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچهشان بزرگ شده و میتواند روي پاهاي خودش بايستد.
بخوانیدقصه کودکانه: بلبل تنها
در باغ بزرگی پرندگان زیادی زندگی میکردند. آنها در باغ زندگی میکردند و آواز میخواندند. در فصل بهار وقتی درختان پر از شکوفههای رنگارنگ میشدند، پرندهها با شادی به پرواز درمیآمدند و روی شاخههای درختان مینشستند و زیباتر از همیشه، آواز میخواندند.
بخوانیدقصه کودکانه: موش کوچولو و آینه
یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی میگشت و بازی میکرد که صدایی شنید: میو میو. موش کوچولو خیلی ترسید. پشت بوتهای پنهان شد و خوب گوش کرد. صدای بچهگربهای بود
بخوانیدداستان کودکانه: داستان یک نقاشی
سعید یک دانشآموز با چشمانی بسیار ضعیف بود. اگر عینک نمیزد، نمیتوانست خوب ببیند؛ اما همیشه روی شیشهی عینکش جای انگشتهای کثیفش دیده میشد. او همهچیز را کثیف و پر لکه میدید.
بخوانید