خرگوش سفيد به خرگوش سياه گفت: «بيا بريم گردش.» خرگوش سياه گفت: «كجا بريم؟» خرگوش سفيد گفت: «توي جنگل.» خرگوش سياه گفت: «باشه، بريم گردش كنيم، بازي كنيم. دلهامونو راضي كنيم.»
بخوانیدقصه کودکانه و آموزنده: رنگهای زیبای برگها
فصل بهار بود. درختها پر از برگهای سبز و شکوفههای سفید و صورتی بودند. گنجشک کوچولو روی درختها مینشست و همراه پرندههای دیگر آواز میخواند.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: غذا برای پرنده ها
امیرحسین پرندهها را خیلی دوست دارد. دلش میخواهد در روزهای سرد زمستان برایشان خردهنان بریزد تا بخورند؛ اما آنها در آپارتمان زندگی میکنند و حیاط و باغچه ندارند تا در آنجا برای پرندهها خردهنان بریزند.
بخوانیدداستان آموزنده: آسانسور عصبانی! برای کودکان
امیرحسین یک پسر کوچولوی 5 ساله است که با پدر و مادرش در یک مجتمع مسکونی 5 طبقه زندگی میکند. آپارتمان آنها در طبقهی پنجم است.
بخوانیدقصه کودکانه: قصه مهتاب و ستاره
مهتاب کوچولو دختر کوچولوی نازیه که در یک خانهی کوچک با مامان و باباش زندگی میکند. او آسمان را خیلی دوست دارد. شبها قبل از خواب به ستارههای آسمان نگاه میکند و با آنها حرف میزند.
بخوانید