پلیس به میکی گفت: «این ماجرا آنقدر گیجکننده است که ممکن است شمارا دیوانه کند. جریان ازاینقرار است که مدتی است دزدیهای اسرارآمیزی اتفاق میافتد، اما نتوانستهایم کوچکترین ردپایی از دزدان پیدا کنیم.
بخوانیدیک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ: جملات آغازین رمانی از الکساندر سولژنیتسین نویسنده روس
وقت بیدارباش بود؛ مثل همیشه، ساعت پنج صبح، چکشی را بر باریکهای از آهن که بیرون ساختمان فرماندهی اردوگاه آویزان بود، میکوبیدند. طنین پیاپی زنگ از ورای جام پنجرهها که دو بندانگشت یخ روی آنها را پوشانده بود، بهزحمت شنیده میشد
بخوانیدلولیتا: جملات آغازین فصل اول رمان لولیتا نوشته ولادیمیر ناباکوف
لولیتا، چراغ زندگی من، آتش اندام ... من. گناه من، روح من. لو، لی، تا: نوک زبان در سفری سهگامی از کام دهان به سمت پایین میآید و در گام سومش به پشت دندان ضربه میزند: لو. لی. تا.
بخوانیدمَسخ: جملات آغازین رمان کوتاه مسخ نوشته فرانتس کافکا نویسنده چِک
یک روز صبح، همینکه گره گوار سامسا از خواب آشفتهای پرید، در رختخواب خود به حشرهٔ تمامعیار عجیبی مبدل شده بود. به پشت خوابیده و تنش، مانند زره، سخت شده بود. سرش را که بلند کرد، ملتفت شد که شکم قهوهای گنبد مانندی دارد
بخوانیدسووَشون: جملات آغازین فصل اول رمان سووَشون نوشته سیمین دانشور
آن روز، روز عقدکنان دختر حاکم بود. نانواها باهم شور کرده بودند و نان سنگکی پخته بودند که نظیرش را تا آنوقت هیچکس ندیده بود. مهمانها دستهدسته به اتاق عقدکنان میآمدند و نان را تماشا میکردند.
بخوانید