خانهی کاپولت در ورونا، در آن شب گرم تابستانی، روشنتر از همهجا بود. روی دیوار تالار، فرشینههای ابریشمی آویخته بودند و نور شمعهای دوازده شمعدان بلوری، روی سر حاضران نقابزدهای که در تالار میچرخیدند
بخوانیدقصه شب کودکان: راه زیرزمینی / به یکدیگر کمک کنیم
خرگوش کوچولو از لانهاش بیرون رفت تا هوایی بخورد که یکدفعه سروکلهی یک سگ گنده پیدا شد.
بخوانیدقصه شب کودکان: پوست گردو / کاردستی بسازیم
مادربزرگ قصهی قشنگی برای نوهی قشنگش باربارا تعریف کرد. قصهی او دربارهی کرم کوچکی بود که خانه نداشت و سرما میخورد.
بخوانیدقصه شب کودکان: طوطی سخنگو / پرحرفی کار خوبی نیست.
خانم دوفور یک طوطی سخنگو خریده بود. طوطی او پرهایی به رنگ قرمز و سبز داشت. او هرروز کلمات جدیدی به طوطیاش یاد میداد تا بهتر حرف بزند
بخوانیدقصه شب کودکان: زیبای خفته
در تمام کشور جشن و شادی بر پا بود و همهجا چراغانی شده بود، چون دختر پادشاه به دنیا آمده بود؛ دختری کوچولو و زیبا.
بخوانید