يک روز يک روستايي داشت بهتنهایی قدم میزد و در رؤیای آينده خود فرورفته بود. زير يک درخت ايستاد تا قدري استراحت کند و با خود فکر کرد: «کاشکي من ثروتمند بودم».
بخوانیدداستان آموزنده «بیریاترین بيان عشق به همسر در مقابل ببر وحشي»
يک روز آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسيد: آيا میتوانید راهي غیرتکراری براي ابراز عشق، بيان کنيد؟
بخوانیدداستان آموزنده «داستان چنگیز خان مغول و شاهين پرنده» – ارزش دوست و عاقبت خشم
يک روز صبح، چنگیز خان مغول و درباريانش براي شکار بيرون رفتند.
بخوانیدداستان آموزنده «داستان درويش و زاهد و دخترک کنار رودخانه»
داستان درويش و زاهد و دخترک کنار رودخانه
بخوانیدداستان آموزنده «با وي چه کني؟» ارزش صبر و سکوت
با وي چه کني؟
بخوانید