در عصرِ ابریِ دلگرفته، وقتی صادق هدایت، نویسندهٔ چهلوهشت سالهٔ ایرانی، مقیم موقت پاریس، بهسوی خانهاش در محلهٔ هجدهم، کوچهٔ شامپیونه، شماره ۳۷ مکرر میرود، دو مرد را میبیند که بیرون خانهاش منتظرش هستند.
بخوانیدداستان کوتاه «دوشس و جواهرفروش» / ویرجینیا وولف
الیور بیکن در بالای خانهای مشرف به گرین پارک (بین میدان پیکادلی و قصر باکینگهام در انتهای غربی لندن که محوطهای بسیار گرانقیمت است و خاص طبقهٔ مرفه) زندگی میکرد. او یک آپارتمان داشت.
بخوانیدداستان کوتاه «اُسَبِل» / جویس کارول اوتس
بعدازظهر یک روزِ تابستانی بود. صدای تلفن در سکوتِ خانهٔ ویلایی پیچید. میشل یک لحظه صبر کرد و بعد گوشی را برداشت. این اولین نشانهٔ یک اتفاقِ بد بود.
بخوانیدداستان کوتاه «فردا» / صادق هدایت
چه سرمای بیپیری! با اینکه پالتوم را رو پام انداختم، انگار نه انگار. تو کوچه، چه سوز بدی میآمد! –اما از دیشب سردتر نیست. از شیشهٔ شکسته بود یا از لای درز که سرما تو میزد؟
بخوانیدداستان کوتاه «آواها» / ولادیمیر نابوکوف
بستنِ پنجره لازم بود: باران به قرنیز کف پنجره میخورد و پخش میشد روی کف چوبی اتاق و صندلیهای بازودار. با آوایی سرخوش و سلیس، خیالات سیمین بیانتها با شتاب از میان باغ، از میان شاخ و برگها، از میان ریگهای نارنجگون میگذشتند.
بخوانید