از در که تو آمد، مانتوی لاجوردی گشادش بیش از هر چیز دیگری به چشم میآمد، نه اینکه مدلش گشاد باشد چیزی شبیه این طرحهای خفاشی. نه، مانتویی معمولی بود که به تنش زار میزد.
بخوانیدداستان کوتاه «زن تنهای روی نیمکت» / جمشید محبی
توی پارک بزرگ روبروی محل کارم، آفتاب کمجان اسفند ماه لَم داده بود همه جا و داشت با آدمها عشقبازی میکرد. نگاهی چرخاندم دور و برم؛ شلوغتر از معمولِ ظهرهای پنجشنبه به نظر میرسید.
بخوانیدداستان کوتاه «قضیه هیستریک من و شبنم و نگار» / جمشید محبی
من بیماری عجیبی دارم؛ از شنبه تا پنجشنبه که باید صبح اول وقت بیدار شوم برای رفتن به محل کارم، معمولاً خواب میمانم و بعد هم نیم ساعتی طول میکشد تا بتوانم از تختم دل بکَنم
بخوانیدداستان کوتاه «سه قطره خون» / صادق هدایت
ديروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آيا همانطوری كه ناظم وعده داد من حالا به كلي معالجه شدهام و هفته ديگر آزاد خواهم شد؟ آيا ناخوش بودهام؟ یک سال است، در تمام اين مدت هرچه التماس ميكردم كاغذ و قلم ميخواستم به من نميدادند.
بخوانیدداستان کوتاه «مرغ عشق» / عدنان غریفی
زنم گفت: «ممکنه بمیرن.» پسرم گفت: «از نظر علمی این حرف چرته.» برای هزارمین بار به پسرم توضیح دادم که این طرز حرف زدن نیست.
بخوانید