من و «کایرا» دو انگلیسی ساکن لندن بودیم که سالها پیش از سر اتفاق در بارسلونا با هم آشنا شدیم؛ توی یکی از روزهای نسبتاً خلوتترِ خیابان «لارامبلا» در محوطهی رو باز جلوی یکی از آن کافههای دلنشین، لابلای دهها میز و صندلی و سایبانهای بزرگِ سفید.
بخوانیدداستان کوتاه «کباب غاز» / محمدعلی جمالزاده
شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با همقطارها قرار و مدار گذاشته بودیم که هرکس اول ترفیع رتبه یافت، به عنوان ولیمه یک مهمانی دستهجمعی کرده، کباب غاز صحیحی بدهد
بخوانیدداستان کوتاه «زن خانگی» / جمشید محبی
شوهرم توی زندگی با من مثل پرندهای در قفس است؛ خودش اینطور میگوید اما مشخصاً چرت میگوید. مشخصاً چرت میگوید چون نمیفهمد که مهمترین دلیل زنده بودنم است، دلخوشیام برای ادامهی زندگی و امیدم برای شروع روزی تازه است.
بخوانیدداستان کوتاه «چای عصرانه» / سعیده رنگچی
تو باغچهی خونمون یه نهال زیتون کاشتم. به امید باروری، به امید روزی که از درختی که خودم کاشتم زیتون بچینم و باهاش شور درست کنم.
بخوانیدداستان کوتاه «سبزآبیِ چند متر جلوتر از پایاش» / سعیده رنگچی
رودخانه خروشانتر از همیشه بود. انگار با خودش مسابقهی سرعت گذاشته بود. پیرمرد همیشه این قسمت رودخانه را برای نشستن انتخاب میکرد چون فقط چند متر جلوتر از پایش سبزآبیِ تندی بود که خبر از عمیق شدنِ ناگهانیِ آن میداد.
بخوانید