روزی روزگاری مردی بود که یک میمون کوچولو داشت. او هرروز با میمونش برای مردم نمایش میداد و آنها را سرگرم میکرد
بخوانیدقصه کودکانه: بلبل آوازخوان
در باغ بزرگی پرندگان زیادی زندگی میکردند و آواز میخواندند.
بخوانیدقصه کودکانه: کاردستی خانم پرستار
آن شب در بخش کودکان یک بیمارستان، دختر کوچولویی بستری بود. او اصلاً حوصله نداشت.
بخوانیدقصه کودکانه: چرا غذا مزه نداشت؟
روزی روزگاری در سرزمینی دور، پادشاهی زندگی میکرد که مادر پیر و مهربانی داشت.
بخوانیدقصه کودکانه «گاو و شیر و تاریکی»
توی یه روستا مردی زندگی میکرد به اسم صادق که مردم صداش میکردند عمو صادق. عمو صادق گاو شیرده قشنگی داشت.
بخوانید