تا میآمد خودش را از فشار تنه و شانه نجات دهد، یا میان آن جمعیت چفتشده خود را به چپ بکشاند، در انبوه آن خیل عظیم رفته بود
بخوانیدداستان کوتاه: پردیس / فرخنده آقایی
کنار دریا بودیم. در هوای سرد آخر پاییز، در آفتاب بی رمق سر ظهر شنا میکردیم. با حرکات شتابان، بدن خود را گرم میکردیم
بخوانیدداستان کوتاه: آغا سلطان کرمانشاهی / مهشید امیر شاهی
وقتی ممه شروع به حرف زدن میکند دیگر فایده ندارد. کتاب را باید کنار گذاشت و باید شنید. حتا فایده ندارد که بگویی «حرف نزن» چون نمیشنود.
بخوانیدداستان کوتاه: مونس و مردخای / رضا جولایی
اینکه چطور مونس و مردخای به یکدیگر دل بستند از آن بازیهای تقدیر است که کسی از چند و چونش چیزی نخواهد فهمید؛
بخوانیدداستان کوتاه: مرغدانی / محمد محمدعلی
تلفن زنگ زد. کاشفی بود. «بازنشستگی آقا ولی چی شد؟»
بخوانید