روزی روزگاری، مردی بود که فرزندان زیادی داشت. او ناچار شده بود از دوستانش بخواهد برای گذران زندگی هر یک از فرزندانش او را یاری دهند.
بخوانیدافسانهی مهمانان پردردسر / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، مرغ و خروسی تصمیم گرفتند برای دیدن ارباب پیر خود دکتر کوربِس به ده بروند.
بخوانیدافسانهی داماد تبهکار / قصهها و داستانهای برادران گریم
آسیابانی بود که دختری زیبا داشت. وقتی دختر بزرگ شد، بزرگترین ارزوی اسیابان این بود که او ازدواج کند و ازدواجش با خوشبختی همراه باشد.
بخوانیدافسانهی سه پری ریسنده / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، دختر جوانی زندگی میکرد که بسیار تنبل و تن پرور بود. او از کار کردن بدش میآمد
بخوانیدافسانهی بچهای که عوض شده بود / قصهها و داستانهای برادران گریم
زنی فقیر بچه ای کوچک داشت. پریان بچه او را برداشتند و با خود بردند و به جای آن بچه دیگری گذاشتند.
بخوانید