روزی روزگاری، روباهی وارد علفزاری شد که گلهای از غازهای چاق و چله شاد و بی خیال داشتند در آن میچریدند.
بخوانیدافسانهی بچههای طلایی / قصهها و داستانهای برادران گریم
در روزگاران بسیار قدیم، در کلبه ای کوچک ماهیگیری باهمسرش زندگی میکرد. آنها غیر از ماهی ای که ماهیگیر صید میکرد چیزی برای خوردن نداشتند.
بخوانیدافسانهی برادر فرولیک / قصهها و داستانهای برادران گریم
پادشاه یکی از سرزمینها مدتی بس طولانی در جنگ و جدال بود تا اینکه عاقبت صلح فرارسید و چون به سربازان احتیاجی نبود آنان را اخراج کرد.
بخوانیدافسانهی خاکسپاری خروس / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، یک مرغ و یک خروس برای جمع کردن فندق به کوه رفتند، آنها از پیش قرار گذاشته بودند که هر کس اولین فندق را پیدا کرد آن را با دیگری تقسیم کند.
بخوانیدافسانهی جن آبی / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی، برادر و خواهر کوچکی کنار چاهی بازی میکردند، اما بی احتیاطی کردند و داخل چاه افتادند.
بخوانید