روزی از روزها، مردی روستایی چوب دستی از شمشاد برداشت و به همسرش گفت: - آیرین، من به شهر میروم و سه روز دیگر بر میگردم.
بخوانیدافسانهی تبر نقره ای / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، هیزم شکن فقیری بود که از بام تا شام زحمت میکشید و کار میکرد تا سرانجام کمی پول جمع کرد. او یک پسر بیشتر نداشت.
بخوانیدافسانهی دختر هوشیار روستایی / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، روستایی فقیری بود که خانه کوچکی داشت ولی زمینی نداشت که در آن سبزی یا ذرت بکارد.
بخوانیدافسانهی قصر زرین استرومبرگ / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، ملکه ای بود که دختر کوچکی داشت. دخترک هنوز خیلی کوچک بود و باید دیگران او را در آغوش میگرفتند و این طرف و آن طرف میبردند.
بخوانیدافسانهی پادشاه سرزمین کوههای طلایی / داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، بازرگانی بود که دو فرزند داشت؛ یکی پسر و دیگری دختر. آنها خیلی کوچک بودند و باید کسی از آنها نگهداری میکرد.
بخوانید