روزی روزگاری، ملکه ای بود که دختر کوچکی داشت. دخترک هنوز خیلی کوچک بود و باید دیگران او را در آغوش میگرفتند و این طرف و آن طرف میبردند.
بخوانیدافسانهی پادشاه سرزمین کوههای طلایی / داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، بازرگانی بود که دو فرزند داشت؛ یکی پسر و دیگری دختر. آنها خیلی کوچک بودند و باید کسی از آنها نگهداری میکرد.
بخوانیدافسانهی ویولن جادویی / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، مرد ثروتمندی بود که خدمتکار باوفایی داشت. صبح به صبح خدمتکار اولین نفری بود که از خواب بلند میشد و به سراغ سختترین کارها میرفت.
بخوانیدافسانهی شاه پرندگان / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، یک خرس و یک گرگ در جنگلی کنار یکدیگر قدم میزدند. در حین قدم زدن آواز زیبایی به گوش خرس رسید
بخوانیدافسانهی مردی در پوست خرس / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، جوانی بود که سری پرشور و دلی نترس داشت. به سربازی رفت، راهی جبهه جنگ شد و در سختترین شرایط نبرد همیشه پیشتاز و جلودار بود.
بخوانید