در جنگلی سرسبز حیوانات در کنار هم زندگی میکردند تا آنکه شیری وارد آن جنگل شد و غرشی کرد و با این کار قدرت خود را به دیگران نشان داد. چند روز در آن جنگل زندگی کرد، هرروز به دنبال شکار رفته و خود را اینگونه سیر میکرد.
بخوانیدداستان کودکانه: یک کاسه نخود / در کارهای خانه به مادر کمک کنیم
روز تعطیل بود و مادر یک سبد پر از نخود سبز برای غذای ظهر خریده بود. «یوان» با دیدن سبد پر از نخود سبز گفت: «مادر اجازه میدهید من هم کمکتان کنم.» مادر خندید: «البته پسرم، کار خوبی میکنی که میخواهی به من کمک کنی.»
بخوانیدداستان کودکانه: در جستجوی مادر / اردک کوچولو و جوجه های مهربان
اردک سیاه کوچولو مادر نداشت. چون یک جوجهماشینی بود. از روزی که به دنیا آمده بود کارگران کارخانه از او مراقبت میکردند. هیچگاه غذایش کم نبود، جایش همیشه گرم و مناسب بود و جای زیادی برای گردش و بازی داشت؛ اما... هیچکس و هیچچیز مادر مهربان او نمیشد!
بخوانیدقصه قبل از خواب: علیبابا و چهل دزد / بر اساس قصههای هزار و یک شب
یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم نزدیک یکی از شهرهای ایرانزمین هیزمشکن فقیری زندگی میکرد به نام علیبابا. او روزها برای جمعکردن هیزم به جنگل میرفت و از فروش آنها زندگی سختی را میگذراند. یکی از این روزها که سرگرم جمعکردن هیزم بود، صدای سم اسبهایی را شنید که نزدیک میشدند
بخوانیدقصه قبل از خواب: جک و لوبیای سحرآمیز
روزی روزگاری در مزرعهای کوچک، پسری به نام جک با مادرش زندگی میکرد. آنها خیلی کار میکردند؛ اما همیشه فقیر بودند. جک و مادرش از مال دنیا فقط یک گاو شیردهی پیر داشتند.
بخوانید