روزی روزگاری، دختر کوچکی بود که هرگز حرف بزرگتر از خود را گوش نمیکرد.
بخوانیدافسانهی پدرخوانده ای به نام مرگ / قصهها و داستانهای برادران گریم
مرد فقیری بود که دوازده فرزند داشت و به همین دلیل مجبور بود شبانهروز کار کند.
بخوانیدافسانهی هانس محتاط / قصهها و داستانهای برادران گریم
مادر هانس پرسید: - هانس، کجا داری میروی؟ او جواب داد: - نزد گِرِتل. - مواظب خودت باش. - مواظب هستم.
بخوانیدافسانهی دوازده پنجره / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، شاهزاده خانمی بود که در قصری زندگی میکرد. یکی از برجهای این قصر دوازده پنجره داشت.
بخوانیدافسانهی گوی شیشهای / قصهها و داستانهای برادران گریم
زن جادوگری بود که سه پسر داشت و پسرها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
بخوانید