روزی بود و روزگاری بود. یک روز خسرو انوشیروان به تماشای صحرا میرفت و از باغستانی که بر سر راه بود دیدن کرد.
بخوانیدقصه آموزندهی دوستان نااهل / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود، یک پیرمرد دهقان بود که زحمت فراوان کشیده بود و سرد و گرم روزگار بسیار چشیده بود و حاصل عمر او مزرعهای بود پر محصول
بخوانیدقصه آموزندهی پند خرگوش / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. یک مرد شتربان شتری بارکش داشت و هرروز بارهای مردم را بار شتر میکرد و به منزل میرسانید و مزدش را میگرفت.
بخوانیدقصه آموزندهی رسم راسویی / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. یک زاغ بود که در صحرایی منزل داشت و در آنجا یک درخت بزرگی بود که روی تپهای قرار داشت و زاغ در آن لانه گذاشته بود.
بخوانیدقصه آموزندهی حاضرجوابی بزرگمهر / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. یک روز صبح زود بزرگمهر، وزیر دانشمند خسرو انوشیروان به بارگاه خسرو رفت و کار مهمی در پیش بود.
بخوانید