در کلبهای کوچک، در وسط جنگل، دو خواهر زیبا و مهربان با مادرشان زندگی میکردند. اسم یکی از آنها که موهای سیاه و پوستی سبزه داشت، رز بود و دیگری که موهای بور و پوستی سفید داشت، سفیدبرفی.
بخوانیدداستان کوتاه: گرگعلی خان / خاطرات بچههای دروازه سعدی
شیطانترین بچههای شیراز بچههای دروازه سعدی هستند. بهقدری شریر، باهوش و بیمار هستند که خدا میداند
بخوانیدداستان کوتاه: زبان کوچک پدرم / نوشته رسول پرویزی
اکبر گفت: تازه بدبختی میخواست دندانش را در خانوادهی ما فروکند. زندگی گرم و پرعاطفهی دهاتی ما به زندگی سرد و بیمایهی شهری تبدیل یافته بود.
بخوانیدداستان کوتاه: ابراهیم، نوشته رسول پرویزی / پدر، اما از نوع دیگر
ابراهیم صدمهی زیادی دیده بود و زندگیاش مشحون و مالامال از رنج، نکبت و بدبختی بود. شلوارش وصله داشت و لباسش پاره بود، اما چشمش پرفروغ و دلش لبریز از مهر و صفا بود.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: جوجهتیغی قهرمان / مدرسه جنگلی چمنزار آفتابی
آفتاب با شدت روی چمنزار میتابید و کلاس اول مدرسهی جنگلی «چمنزار آفتابی» برای اولین سفرشون به جنگل سایه آماده میشدن. همهی بچهها از این ماجراجویی که هفتهها دربارهاش حرف زده بودن، خیلی هیجانزده بودن.
بخوانید