یکی بود، یکی نبود. مردی بود به اسم «آدی» و زنی داشت به اسم «بودی». روزی آدی به بودی گفت: بودی!
بخوانیدافسانهی آه / قصههای تلخون نوشته: صمد بهرنگی
یکی بود، یکی نبود. تاجری بود، سه تا دختر داشت. روزی میخواست برای خریدوفروش به شهر دیگری بـرود، بـه دختـرهـایش گفت: هر چه دلتان میخواهد بگویید برایتان بخرم.
بخوانیدداستان کوتاه پوست نارنج / قصههای تلخون نوشته: صمد بهرنگی
آری گناه من بود. گناه من بود که مجبور شدم روز جمعه در شهر بمانم. شاید هم گناه زن قهوهچی بود که دلدرد گرفته بود.
بخوانیدداستان کوتاه عادت / قصههای تلخون نوشته: صمد بهرنگی
این معلم ما مثل اکثر آدمها که میخواهند نان بخورونمیری داشته باشند، نبود. میخواست ترقی کند، بیش از توقع دیگران.
بخوانیدقصهی بینام / قصههای تلخون نوشته: صمد بهرنگی
زنک کاسهای آش کشک با یکتکه نان بیات جلو شوهرش گذاشت و گفت: بگیر کوفت کن! اینو هم با هزار مصیبت تهیه کردهام.
بخوانید