زیرهچی هنوز از پلههای سر بازار بالا نرفته بود و خودش را به خیابان نرسانده بود که باز به یکی از این تفنگ به دوشها برخورد و بیشتر ناراحت شد.
بخوانیدداستان کوتاه: دهنکجی / نوشته: جلال آل احمد
وقتی کلید چراغ را زدم در تاریکی اتاق که از روشنایی دور چراغ خیابان کمی رنگ میگرفت در رخت خواب فرو رفتم. هنوز رادیو روشن بود
بخوانیدداستان کوتاه: نزدیک مرزونآباد / نوشته: جلال آل احمد
وقتی صدای در اتاق مرا از خواب پراند، من خواب امتحان آخر سال را میدیدم که میبایست در تهران از شاگردهایم بکنم. رفیق همسفرم زودتر بیدار شده بود.
بخوانیدداستان کوتاه: آفتاب لب بام / نوشته: جلال آل احمد
پدر دو بار دور حیاط گشت و آمد توی اتاق. جانمازش را از روی رف برداشت پای بخاری نشست. جانماز، پارچهی قلمکار یک تخته بود.
بخوانیدداستان کوتاه: زندگی که گریخت / نوشته: جلال آل احمد
آفتاب مغز آدم را داغ میکرد. خیابان کنار شط خلوت شده بود. آمد و رفت بند میآمد. در میان نخلستانهای آن طرف شط، انگار مهی موج میزد.
بخوانید