حسن کوچولو داشت در حیاط خانه بازی می کرد که باران شروع شد. مادربزرگ با دیدن سر خیس حسن فکری به سرش زد.
بخوانیدداستان کوتاه: نیروانای من / نوشته: هوشنگ گلشیری
فکر نمیکردم دارد گریه میکند، آنهم دکتر حقیقی، قاضی عالیرتبه گرچه سابق، با آن قد و آن طرز سر تکان دادن آن روزهاش بهجای سلام.
بخوانیدداستان کوتاه: میر نوروزی ما / نوشته: هوشنگ گلشیری
به خانه که میرسیدیم، هنوز ننشسته، میگفت: «مامان، برویم.» یک جاده بود باریک و مارپیچ، با دو حاشیه همیشهسبز که به پلی چوبی میرسید بر جویی پر آب.
بخوانیدداستان کوتاه فتحنامه مغان / نوشته: هوشنگ گلشیری
بالاخره ما هم شروع کردیم. شیشههای سینماها قبلاً شکسته شده بود. یکی دو سنگ که انداخته بودند، شیشههای قدی ریخته بود پایین.
بخوانیدداستان کوتاه: سبز مثل طوطی، سیاه مثل کلاغ / نوشته: هوشنگ گلشیری
هر وقت حسن آقا را میبینیم میگوییم: «خوب، چطور شد؟ موفق شدی؟» میگوید: «نه، نشد، باز غارغار کرد.»
بخوانید