ظهر پنجشنبه خبر شدیم که دکتر برگشته است و حالا هم مریض است. چیزیش نبود. دربان بهداری گفته بود که از دیشب تا حالا یککله خوابیده است
بخوانیدداستان کوتاه هر دو روی یک سکه “مرگ در زندان” / نوشته: هوشنگ گلشیری
راستش را اگر بخواهی من کشتمش، باور کن. میشود هم گفت ما، البته نه با چاقو، یا اینکه مثلاً هلش داده باشیم. خودت که میدانی.
بخوانیدداستان کوتاه معصوم سوم “شیرین و فرهاد” / نوشته: هوشنگ گلشیری
مأموران شکاربانی دیده بودنش که از یک جاده بزرو بالا میرود. اول احیاناً موتور را در سایه تختهسنگی دیدهاند و بعد دیگر ... پیدا کردنش آنقدرها مشکل نبوده است.
بخوانیدداستان کوتاه معصوم اول “مترسک ترسناک” / نوشته: هوشنگ گلشیری
برادر عزیزم، نامه شما رسید. خیلی خوشحال شدم. اگر از احوالات ما خواسته باشید سلامتی برقرار است و ملالی نیست جز دوری شما
بخوانیدقصه کودکانه: عمو یادگار و گنجشک کوچولو || بادآورده را باد میبرد
یک روز که گنجشک نشسته بود جلوی لانهاش، باد از توی پنبهزار یک پنبهدانه آورد و انداخت جلوی پایش.
بخوانید