ساعت چهار و نیم بود. همه هم تا پنج مسلماً نمیرسیدند. میز آماده بود. فقط یخ کم داشت و ماست و خیاری، دربازکنی، چیزی. مقصودی اگر میرسید کمک میکرد.
بخوانیدداستان کوتاه نمازخانه کوچک من / نوشته: هوشنگ گلشیری
هیچ به فکرش نبودم، کوچک که بودم. میدانستم هست. اما مهم نبود، چون مزاحم نبود. جورابم را که میکندم، فقط بایست پای چپم را کمی کج بکنم، مثل حالا
بخوانیدداستان کوتاه عروسک چینی من / نوشته: هوشنگ گلشیری
مامان میگه، میآد. میدونم که نمیآد. اگه میاومد که مامان گریه نمیکرد. میکرد؟ کاش میدیدی. نه. کاش من هم نمیدیدم.
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: شاهزاده دارلینگ
قصه تصویری کودکانه: شاهزاده دارلینگ
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: لاکپشت فداکار / با صدای مریم نشیبا
لاکپشت کوچولو وقتی به دنیا آمد، لاکش کمی کج بود. لاکپشت های دیگر این را فهمیدند اما نخواستند به مادرش بگویند.
بخوانید