سالها قبل شاهزادهی جوان و زیبایی در قصری بزرگ با پدر و مادر خویش زندگی میکرد. یک روز پادشاه رو به همسرش کرد و گفت: «من روزبهروز پیرتر میشوم.
بخوانیدداستان کودکانه: از کرم ابریشم تا پروانه… || قصهی پروانهها
یک پروانه میتواند به رنگارنگیِ شادابترین گلهای بهاری باشد؛ اما چند ماه قبل، همین پروانه، یک کرم ابریشم پشمالوی بامزه بود.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: سه بچه خوک || عاقبت تنبلی
روزی سه بچه خوک بودند که هرکدام میخواستند برای خودشان خانه داشته باشند. اولین خوک خانهاش را با کاه ساخت.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: شبدر چهارپَر || نصیحت گاو خردمند
فِلیکس شنیده بود شبدر چهارپر نشانهی شانس است و بدون وقفه، تمام مزرعه و چمنزار را برای پیدا کردن آن جستجو کرده بود!
بخوانیدداستان کودکانه: خرگوش صحرایی و لاکپشت || غرور بیجا ممنوع!
خرگوش صحرایی جوانی در روستا زندگی میکرد. او خیلی زیبا بود و آنقدر پاهایش سریع بودند که مطمئن بود هیچکس نمیتواند او را شکست دهد.
بخوانید