یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در کنار جنگل بزرگی، هیزمشکن فقیری زندگی میکرد. هیزمشکن پسر کوچکی داشت.
بخوانیدقصه مصور کودکانه: راز قصر جنگل || دیو دلبر
روزی روزگاری در دهکدهای، مرد کشاورزی با خانوادهاش زندگی میکرد. او سه دختر داشت. دخترها نجیب و مهربان بودند، اما دختر کوچک که بیوتی (زیبا) نام داشت، از دو خواهر دیگرش زرنگتر و مهربانتر بود.
بخوانیدقصه مصور کودکانه: کوتولهها و کفاش || مهربانی، بی پاسخ نمی ماند.
روزی روزگاری، استاد کفاشی با همسرش زندگی میکرد. این پیرمرد و پیرزن، خیلی مهربان بودند. استاد کفاش کفشهای خوبی میدوخت و پول زیادی به دست میآورد، اما پولدار و ثروتمند نبود.
بخوانیدقصه مصور کودکانه: سگِ عجیبِ دهکده || با حیوانات مهربان باشیم
روزی روزگاری در زمانهای خیلی قدیم، تولهسگ کوچولویی بود به اسم «پوچی» که با فقر و سختی زندگی میکرد. بعضی وقتها سه روز میگذشت و پوچی چیزی برای خوردن پیدا نمیکرد.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: زمستان زیر آب های دریاچه || با صدای مریم نشیبا
ماهیهای زیر دریاچه هر روز از نوری که از خورشید به زیر آب میتابید لذت میبردند و بازی میکردند. اما زمستان از راه رسید.
بخوانید