روزی روزگاری دهقانی گربهای داشت که از بدجنسی لنگه نداشت. یک روز دهقان از دست گربه کلافه شد. او را گرفت بُرد به جنگل و همانجا رها کرد.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: دردسر مورچهی شکمو || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری، یک مورچه برای جمعکردن دانههای جو از راهی عبور میکرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد. ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: ماجرای خر و گاو || قصه شب برای کودکان
مردی روستایی یک خر و یک گاو داشت که آنها را باهم در طویله میبست. خر را برای سواری نگاه میداشت، اما گاو را به صحرا میبرد و به خیش میبست و زمین شخم میزد
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: تنبیه کلاغ خبرچین || قصه شب برای کودکان
در جنگلی بزرگ و زیبا، حیوانات مهربان و مختلفی زندگی میکردند. یکی از این حیوانات، کلاغ پُر سروصدا و شلوغی بود که یک عادت زشت هم داشت
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: ترس از تاریکی || قصه شب برای کودکان
یکی بود یکی نبود، همون خدای مهربون، برای همه همزبون، دختر کوچولویی را به زنوشوهری هدیه داد. پدر و مادر اسم اونو پَری گذاشتند، چون اون مثل یه پری زیبا بود.
بخوانید