روز قشنگی بود. آفتاب میدرخشید و آسمان آبی، مثل آینه، صاف و براق بود. آلیس و خواهرش، زیر درختی نشسته بودند. خواهرش قصه میخواند و او با دقت گوش میداد.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: شاهزاده اوزما از شهر اُز || دوروتی و بیلینا
دوروتی و عمو هنری سوار کشتی شدند تا به کشور استرالیا سفر کنند. سفر طولانی آنها ادامه داشت تا اینکه یک روز ناگهان هوا طوفانی شد. موجهای دریا تکانهای شدیدی به کشتی وارد کردند.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: بابا لنگدراز || ماجراهای جودی ابوت
من، جودی ابوت، یکی از بچههای پرورشگاه «گولیا جون» هستم؛ یعنی در آنجا بزرگ شدهام و حالا دبیرستان میروم و در ضمن، مربی بچههای کوچکتر از خودم هم هستم.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: شنگولومنگول || بزبزقندی و هفتتا برهاش
یکی بود، یکی نبود. دشت سرسبزی بود. در گوشه این دشت بزرگ، بزبزقندی با هفت بزغالهاش بهخوبی و خوشی زندگی میکرد. اسم یکی از بزغالهها شنگول، دیگری منگول و سومی حبه انگور بود.
بخوانیدداستان مصور کودکان: شاهزاده خانمی از ماه
روزی و روزگاری در گوشهای از این دنیای بزرگ، پیرمرد و پیرزنی در دهکدهای قشنگ زندگی میکردند. پیرمرد، «خِیزَران شکن» بود. او هرروز به نیزار بزرگی میرفت.
بخوانید