روزی از روزها یک پرندهی کوکی زردرنگ کنار پنجره نشسته بود و بیرون را نگاه میکرد. پرندهی کوکی گنجشکهایی را میدید که روی شاخههای یک درخت، جیکجیک میکردند و اینور و آنور میپریدند.
بخوانیدقصه کودکانهی جوجه کلاغ و آدمبرفی || دوست واقعی همیشه کنارته!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها توی فصل زمستان، جوجه کلاغی در آشیانهاش نشسته بود. آشیانهی جوجه کلاغ روی یک درخت بلند کاج بود. برای همین، جوجه کلاغ از آن بالا همهچیز را میدید.
بخوانیدقصه کودکانهی غنچه و پروانه || به یاد دوستانمان باشیم!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری پروانهی قشنگی که تازه پر زدن را یاد گرفته بود، توی باغ گل از اینور به آنور میرفت و کنار این گل و آن گل مینشست.
بخوانیدقصه کودکانهی: پیراهن سفید و جالباسی || غرور بیجا خوب نیست!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها پسر کوچکی صاحب یک پیراهن سفید قشنگ شد. مادر پسر کوچولو که پیراهن را برای او خریده بود، آن را به جالباسی آویزان کرد.
بخوانیدقصه کودکانهی: توپ آبی و آسمان و ماهی
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها بچههای کوچک توی حیاط داشتند بازی میکردند. توپ آنها، یک توپ آبی کوچک بود. بچهها توپ آبی را اینور و آنور میانداختند و دنبالش میدویدند.
بخوانید