سالها پیش پزشک جوانی بود به نام گالیور. او پزشک مخصوص یک کشتی بود. روزی از روزها، وقتی گالیور سوار کشتی، به وسط دریا رفته بود، دریا توفانی شد. هرلحظه که میگذشت، توفان و رعدوبرق شدیدتر میشد، ناگهان موج بلندی آمد و کشتی را به زیر آب برد.
بخوانیدقصه رویایی کودکانه: جشن عروسی پریان
در یک روز گرم و آفتابی، سارا عروسکهایش را برداشت و به جنگل رفت تا کمی بازی کند و توتفرنگی جمع کند. در آنجا زیر درختی نشست؛ اما وقتی میخواست با عروسکهایش بازی کند احساس کرد کسی دارد به او نگاه میکند.
بخوانیدداستان کودکانه و شاعرانه: جنگل حلبی | رؤیاهایت را به واقعیت تبدیل کن!
روزی روزگاری، مکانی بود، فراخ و بادگیر، نزدیکِ هیچستان و، چسبیده به فراموشی، پُر از همهْ چیزهایی که هیچکس به آنها نیازی نداشت.
بخوانیدداستان کودکانه: باب و دایناسور || از آثار باستانی نگهداری کنیم!
آن روز صبح، کارگاه باب، خیلی شلوغ بود. باب و چند تا از ماشینها، باید به مزرعه آقای پیکل میرفتند تا لولههای فاضلاب آنجا را عوض کنند. وَندی هم باید به موزه میرفت تا آنجا را قفسهبندی کند.
بخوانیدقصه کودکانه: بهترین سرگرمی || مدرسه رفتن چقدر خوبه!
توماس، جوجو و خرس کوچولو باهم به مدرسه میروند. خرس کوچولو کتابها را میآورد، توماس مدادها و یک کاغذ و جوجو هم یک پاککن را با خود میآورد.
بخوانید