روزی بود، روزگاری بود. یک مرد مارگیر بود که در گرفتن مار خیلی تجربه داشت و کارش این بود که میرفت دم سوراخ مار تله میگذاشت و معجونهای خوشبو در آن میگذاشت و افسونهای عجیبوغریب میخواند
بخوانیدقصههای شیخ عطار: لعنت بر شیطان || شیطان چقدر مسئول کار ماست؟
روزی بود، روزگاری بود. در زمان دانیال نبی یک روز مردی آمد پیش او و گفت: «ای دانیال امان از دست شیطان!» دانیال پرسید: «مگر شیطان چه کرده؟»
بخوانیدقصههای شیخ عطار: آب تازه، آب نو || مرغ همسایه غاز نیست؛ مرغ است
روزی بود، روزگاری بود. یک مرد سقا بود و کارش این بود که هرروز مشک خود را به دوش بیندازد و از سر چشمه برای مردم آب ببرد. یک جام کوچک هم همراه داشت که اگر در میان راه کسی آب خواست به مردم آب بدهد.
بخوانیدقصههای شیخ عطار: گدای عاشق || عشق، جنون نیست! هوشیاری است!
روزی بود، روزگاری بود. در یکی از شهرها دختر حاکم شهر از همۀ دختران زیباتر بود. معلوم است که با این ترتیب در میان جوانان شهر، دختر حاکم خواستار زیاد داشت و بعضی هم خود را عاشق او میدانستند.
بخوانیدقصههای شیخ عطار: دیوانۀ نی سوار || شأن خود را حفظ کنیم
روزی بود، روزگاری بود. یک روز مردم دیدند یک نفر بر یک نی بلند سوار شده، با یک دستش نی را گرفته و با دست دیگرش یک شلاق و مانند کسی که سوار بر اسب باشد در میدانِ بازی میدود و بر میجهد و فرو میجهد و میخندد
بخوانید