داستان کودک: فرانکلین میتواند اعداد را به ترتیب بشمارد. او نشانی خانهشان را میداند و نام شش شکل مختلف را از حفظ است؛ اما بعضی وقتها فراموشکار میشود.
بخوانیدداستان کودکانه: فیل کوچولو || آشنایی با زندگی فیل ها در طبیعت
داستان کودک: یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. توی دنیای بزرگ، در یکی از جنگلهای آفریقا، یک فیل کوچولو بود که با پدر و مادر و خواهرها و برادرهایش زندگی میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: دو بچهگربه کوچولو || تفاوت بچۀ باادب و بچۀ بیادب
داستان کودک: صبح بود. دو بچهگربۀ کوچولو منتظر صبحانهشان بودند. یکدفعه، بچهگربۀ سیاه با بداخلاقی گفت: من صبحانه، ماهی میخواهم! همین حالا هم میخواهم! راستش بچهگربۀ زرد هم دلش ماهی میخواست؛
بخوانیدقصه کودکانه: الاغ و بار نمک || تنبلی موقوف!
قصه کودک: عصر یک روز گرم تابستان بود. الاغی با چند کیسه پر از نمک، راه درازی را در یک کوهپایه در پیش داشت. خورشید همچنان گرم و سوزان بر الاغ و صاحبش میتابید.
بخوانیدداستان کودکانه: تبر طلایی || افسانهی چینی درباره راستگویی
افسانه چینی: یکی بود یکی نبود، روزی روزگاری پسر کوچکی به اسم «لی اکسیاسو» بود. وقتی او پنجساله بود، پدر و مادرش مردند و یتیم شد. لی پیش برادر و زنبرادرش رفت تا با آنها زندگی کند.
بخوانید